حاج ملاهادي سبزواري معروف به حكيم سبزواري، از حكماي بزرگ قرن سيزده هجري و از شاگردان حاج ملا اسماعيل حكيم در حوزه علميه اصفهان است.
حكيم سبزواري پس از تكميل دروس در اصفهان، عازم مشهد مقدس شد و به تدريس فقه و كلام و فلسفه و منطق پرداخت. «اسرار الحكم» در حكمت از جمله آثار اوست كه سال ها محور درسي حكمت حوزه هاي علميه است، حكيم سبزواري در سن 77 سالگي در سال 1289 هجري قمري به ديدار خدايش شتافت.
بر قله وارستگي
«صنيع الدوله» وضع بيروني و اندروني خانه فيلسوف عاليقدر حاج ملاهادي سبزواري را با شرح و تفصيل آورده است و مي گويد: «بيروني آن مرحوم، فضايي به مساحت شش در شش ذرع دارد و اتاقي در طرف مشرق آن است كه از خشت و گل بنا شده و سقف آن از تير و هيزم نتراشيده است و ديوارها حتي از اندودكاه گل هم عاري است و هنگامي كه ناصرالدين شاه به خراسان در تاريخ اول ماه صفر 1248 هجري قمري مي رفت، در همان اتاق به زيارت حاج ملا هادي امام نايل شد و ايشان هم، همانجا از او پذيرايي كرد... تمام حجرات از خشت و گل است، منتها كاه گل دارد.
ناهار ايشان، غالبا يك قرص نان بود كه بيشتر از يك سير از آن نمي خوردند و يك كاسه دوغ آسمان گون و در اوا خر عمر، به واسطه زيادي سن و نداشتن دندان، شامشان يك بشقاب چلو با خورش بي گوشت و روغن بود و به آب گوشت و اسفناج قناعت مي كردند، ايشان كتابخانه مفصل نداشتند، كتابخانه ايشان عبارت بود از چند جلد محدود و اندك!
در كتاب ملاصدرا به نقل از چند تن از دانشمندان بيگانه آمده است: «در دينداري و تقوا و زهد مرحوم حاج ملاهادي سبزواري، حتي يك نفر در ايران ترديد ندارند، تمام ايرانيان مرحوم حاج ملاهادي سبزواري را يك دانشمند مسلمان، شيعه مذهب، پرهيزكار و نيك نفس مي دانند و هرگز در ايران از يك نفر نشنيديم كه مرحوم سبزواري را مورد كوچكترين انتقاد قرار بدهد، ده ها داستان از قناعت و نيك نفسي آن دانشمند بزرگ در سراسر ايران در اذهان است كه من به ذكر يكي از آنها اكتفا مي كنم.
ناصرالدين كه بعضي از آثار وي را خوانده بود، مي خواست او را ببيند و هنگامي كه از تهران به مشهد مي رفت، در سبزوار توقف كرد و عازم خانه حاج ملاهادي سبزواري شد و به ملازمان سپرد كه ورود او را به حاج ملاهادي اطلاع ندهند و تنها راه خانه دانشمند را پيش گرفت و ملازمان از عقب ناصرالدين شاه مي آمد.
وقتي ناصرالدين شاه وارد خانه حاج ملاهادي شد، هنگام ظهر بود و صاحب خانه بر سر سفره نشسته، مي خواست غذا بخورد، پادشاه قاجار مشاهده كرد كه غذاي آن دانشمند، يك گرده نان است و لقمه هاي نان را در يك ظرف كوچك كه مايعي در آن هست خرد مي كند و در دهان مي گذارد و ناصرالدين شاه فهميد كه در آن ظرف سركه است.
كنار سفره بر زمين نشست و از حال صاحب خانه پرسيد و در ضمن نظري به اطراف انداخت و مشاهده كرد، در آن اتاق جز يك قطعه نمد كه بر زمين گسترده شده و سفره را روي آن قرار داده اند، چيزي ديده نمي شود، گفت: آقا من تصور مي كردم كه زندگي شما خوب است و اينك مي بينيم كه بر نمد مي نشينيد و نان و سركه مي خوريد.
بعد از قدري صحبت، ناصرالدين شاه فهميد كه فرش دو اتاق ديگر كه در آن خانه است، نيز از نمد است، از حاجي سوال كرد كه چگونه به آن زندگي محقر ساخته است و او در جواب گفت: اين سه قطعه نمد را هم كه كف اتاق انداخته ام، بايد در جهان بگذارم و بروم و اين نمدها در دنيا مي ماند و من رفتني خواهم بود.
ناصرالدين شاه گفت: در اين سن كه شما داريد، نبايد غذاي شما نان و سركه باشد و حاج ملاهادي سبزواري گفتند: «كساني هستند كه مستحق مي باشند و من به آنها كمك مي كنم»، به همين جهت به خود من بيش از نان و سركه نمي رسد».
غذاي آن عالم نان و سركه يا نان و نمك بود و در فصل بهار كه در سبزوار سبزي فراوان يافت مي شود، چند شاخه سبزي هم به غذاي خود مي افزود.
جاي را بلنددار كه اين است برتري
پستي نه از زمين و بلند از سماست
آن را كه ديبه هنر و علم در بر است
فرش سراي او چه غم، زانكه بورياست
با دانش است فخر، نه با ثروت و عقار
تنها هنر، تفاوت انسان چارپاست